از مترسکی سؤال کردم: آیا از تنهایی در این مزرعه بیزار نشده ای؟
پاسخ داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی است به یاد ماندنی، پس از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.
اندکی اندیشیدم و گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت: تو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.
سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.
یک سال بعد مترسک، فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند!